تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۲۳ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۲

قسمت یازده


شب اول منوچهر بیدار ماند.دوتایی مناجات حضرت علی میخواندیم،تمام که میشد از اول میخواندیم تا صبح. شبهای دیگر برایش حمد میخواندم تا خوابش ببرد.هرجاش درد داشت دست میگذاشتم و 70 تا حمد میخواندم.مدتی هوایی شده بود.یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش.کلافه بود.یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت.یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد "حمله کنید، بکشیدشان نابودشان کنید"

یکهو صدای منوچهر رفت بالا که "خاک برسرتان با فیلم ساختنتان! کدام فرمانده جنگ میگفت حمله کنید؟مگر کشورگشایی بود؟چرا همه چیز را ضایع میکنید؟"

چشماش را بسته بود از عصبانیت بد و بیراه میگفت.تا صبح بیدار بود،فرداصبح زود رفت بیرون.باغ فیض نزدیک خانه مان است.دوتا امامزاده دارد.میرفت آنجا.وقتی برگشت چشماش پف کرده بود.نان بربری خریده بود.حالش را پرسیدم گفت"خوبم،ولی خستلم میخواد بمیرم"

به شوخی گفتم"آدمی که میخواهد بمیرد نان نمیخرد"

خندش گرفت.گفت"یکبار شد من حرف بزنم،تو شوخی نگیری؟"

اما آنروز هرکاری کردم سرحال نشد.خواب بچه ها را دیده بود.نگفت چه خوابی.

گاهی از نمازهاش میفهمید دلتنگ است.دلتنگ که میشد نمازخواندنش زیاد میشد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد.مثل او فکرکند.مثل او ببیند.مثل او فقط خوبیها را ببیند.اما چطوری؟ منوچهر میگفت"اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت خوابیدنت خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتا برای او عاشق شوی، آنوقت بدی نمی بینی، بدی هم نمیکنی، همه چیز زیبا میشود"

و او همه ی زیبایی را در منوچهر میدید. بااو میخندید و با او گریه میکرد. با او تکرار میکرد "نردبان این جهان ما و منی ست      عاقبت این نردبان بشکستنی است     لیک آن کس که بالاتر نشست    استخوانش سخت تر خواهد شکست"

چرا اینرا میخواند؟ او که با کسی کاری نداشت.پستی نداشت. پرسید گفت "برای نفسم میخوانم"

اما من نفسیات نمیدیدم، اصلا خودش را نمیدید.یادم هست یکباروصیت کرد"وقتی من را گذاشتید توی قبر،یک مشت خاک بپاش به صورتم"

پرسیدم "چرا؟"

گفت"برای اینکه به خودم بیایم ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و بخاطرش معصیت میکردم یعنی همین"

گفتم"مگر تو چقدر گناه کرده ای؟"

گفت"خدا دوست ندارد بنده هاش را رسوا کند.خودم میدانم چکاره ام"

حال منوچهر روز به روز وخیم تر میشد.با مرفین و مسکن دردش را آرام میکردند.دی ماه حال خوشی نداشت.نفسهاش به خس خس افتاده بود.گفتم"ولش کن.امسال برای علی جشن تولد نمیگیریم"

راضی نشد.


گفت"ما که برای بچه ها کاری نمیکنیم.نه مهمانی رفتنشان معلوم است نه گردش و تفریحشان.بیشترین تفریحشان اینست که بیایند بیمارستان عیادت من"

خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود.چندنفر را هم دعوت کردیم.

خوشبخت بود و خوشحال.خوشبخت بود چون منوچهر را داشت،خوشحال بود چون علی و هدی پدر را دیدند و حس کردند و خوشحالتر میشد وقتی میدید دوستش دارند.

منوچهر برای خرید عید قانون گذاشته بود.خرید از کوچک به بزرگ.اول هدی بعد علی بعد فرشته بعد خودش، ولی ناخودآگاه سه تایی می ایستادند برای انتخاب لباس مردانه.منوچهر اعتراض میکرد اما آنها کوتاخ نمی آمدند.روز مادر،علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند.برای فرشته یک اسپری گرفته بودند و برای منوچهر شال گردن،دستکش،پیراهن و یک دست گرمکن.این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود.

به بچه ها میگویم"شما خوشبختید که پدررا دیدید و حرفهاش را شنیدید و باهاش درددل کردید فرصت داشتید سوال هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید.به سختی هاش می ارزد"

دو روز مانده بود به عید 79 که دل درد شدیدی گرفت.از آن روزهایی که فکرمیکردم تمام میکند.آنقدر درد داشت که میگفت"پنجره را بازکن، خودم را پرت کنم پایین"

درد میپیچید توی شکم و پاها و قفسه سینه اش.سه ساعتی را که روز آخر دیدم آنروز هم دیدم.لحظه به لحظه از خدا فرصت میخواستم.همیشه دعا میکردم کسی دم سال تحویل داغ عزیزش را نبیند،دوست نداشتم حاطره ی بد توی ذهن بچه ها بماند.

تنها بودم بالای سرش.کاری نمیتوانستم بکنم.یک روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم.میخواستم علی و هدی را خبرکنم بیایند بیمارستان،سال تحویل را 4 تایی کنار هم باشیم که مرخصش کردند.دلم میخواست ساعتها سجده کنم.میدانستم مهمان چند روزه است.برای همان چند روز دعا کردم.بین بد و بدتر انتخاب میکردم.منوچهر میگفت"بگو بین خوب و خوبتر و تو خوب را انتخاب میکنی.هنوز نتوانسته ای خوبتر را بپذیری.سر من را کلاه میگذاری"

سال 79 انگار آگاه بود که سال آخر است.به دل ما هم برات شده بود.هرسه دلتنگ بودیم.هدی روی میز کنار تخت منوچهر سفره هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روی تختش نماز میخواند.لحظه های آخر هرسال سر نماز بود و سال که تحویل میشد سجده ی آخرش بود.سه تایی شش دانگ


حواسمان به منوچهر بود .از این فکر که ممکن بود نباشد اشکمان میریخت و او سرنماز انگار میخندید. پر از آرامش بود و اشتیاق و ما پر از تلاطم.نمازش که تمام شد دستش را حلقه کرد دور سه تامان.گفت"شما به فکر چیزی هستید که میترسید اتفاق بیفتد.من نگران عید سال بعد شما هستم...


.. اینطوری میبینمتان میمانم چجوری شما را بگذارم بروم"

علی گفت"بابا این حرف چیه اول سال میزنی؟"

گفت"نه باباجان.سالی که نکوست از بهارش پیداست.من از خدا خواستم توانم را بسنجد.دیگر نمیتوانم ادامه بدهم"

تا من آرام میشدم علی باصدا گریه میکرد.علی ساکت میشد هدی گریه میکرد.منوچهر نوازشمان میکرد زمزمه میکرد"سال دیگر چه بکشم که نمیتوانم دلداریتان بدهم؟"

بلند شد رفت روبرویمان ایستاد گفت"باورکنید خستم"

سه تایی بغلش کردیم.گفت "هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن.هستم پیشتان.فرقش اینست که من شما را میبینم و شما من را نمی بینید.همینطور نوازشتان میکنم.اگر روحمان به هم نزدیک باشد،شما هم من را حس میکنید"

.

سخت تر از این را هم میبیند؟منوچهر گفت"هنوز روزهای سخت مانده"

مگر او چقدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل میکرد.خواست دلش را نرم کند.گفت"اگر قرار باشد تو نباشی من هم صبر ندارم.عربده میزنم.کولی بازی در می آورم به خدا شکایت میکنم"

منوچهر خندید و گفت"صبرمیکنی"

چرا اینقدر سنگدل شده بود؟نمیتوانست جمع کند بین اینکه آدمها نمیتوانند بدون دلبستگی زندگی کنند و اینکه باید بتوانند دل بکنند.

میگفت"من هم دوستت دارم ولی هرچیز حد مجاز دارد.نباید وابسته شد"

بعد از عید دیگر نمیتوانست پاش را زمین بگذارد.ریه اش،دست و پایش،بیناییش و اعصابش همه بهم ریخته بود.آنقدر ورم کرده بود که پوستش ترک میخورد.با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود.دکترها آخرین راه را تجویز کردند.برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شود باید آمپولهایی میزد که 900 هزار تومان قیمت داشتند.دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم.زنگ زدم بنیاد جانبازان به مسؤول بهداشت و درمانشان.گفت"شما دارو را بگیرید نسخه ی مهر شده را بیاورید ما پولش را میدهیم"

من 900 هزارتومان از کجا می آوردم؟ گفت"مگر من وکیل وصی شما هستم؟" و گوشی را قطع کرد.

وسایل خانه را هم میفروختم پولش جور نمیشد.برای خانه و ماشین چند روز طول میکشید مشتری پیدا شود.دوباره زنگ زدم بنیاد.گفتم"نمیتوانم پول جور کنم.یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد بگیرد.همین امروز وقت دارم"

گفت"ما همچین وظیفه ای نداریم"

گفتم"شما من را وادار میکنید کاری کنم که دلم نمیخواهد.اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند میگویم مقصرشمایید"

به نادر گفتم هرطور شده پول جور کند.حتی اگر نزول باشد.نگذاشتیم منوچهر بفهمد وگرنه نمیگذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش.اما این داروها هم جواب نداد.

آمدیم خانه.بعدازظهر ازبنیاد چندنفر آمدند.برایم غیرمنتظره بود.پرونده های منوچهر را خواندند.

و گفتند"میخواهیم شما را بفرستیم لندن"

یعنی تمام.همیشه اینطور دیده بودم.منوچهر گفت"من را چه به لندن؟دلم پر میزند بروم بقیع،بروم دوکوهه.آنوقت میخواهید من را بفرستید لندن؟"

اصرار کردند که بروید خوب میشوید و سلامت برمیگردید.

منوچهر گفت"من جهنم هم بخواهم بروم همسرم را با خودم باید ببرم" قبول کردند.

نمیتوانستم حرف بزنم.چه برسد به اینکه شوخی کنم.همه قطع امید کرده بودند.چند روز بیشتر فرصت نداشتیم.لباسهاش را عوض کردم که در زدند.فریبا گفت"آقایی آمده با منوچهر کاردارد"

چادر سرم کردم و در را باز کردم.مردی "یاالله" گفت و آمد تو.علی را صدا زدم بیاید ببیند کیست.دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته،یک دستش را گذاشته روی سینه منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا میخواند.منو علی بهت زده نگاه میکردیم.آمد طرف ما پرسید"شما خانم ایشان هستید؟"

گفتم بله. گفت"ببین چه میگویم.اینکارها را مو به مو انجام میدهی.چهل شب عاشورا بخوان [دست راستش را با انگشت اشاره بصورت تاکید بالا آورد] با صدتا لعن و صد تا سلام.اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن.بین دعا هم اصلا حرف نزن"

زانوهام حس نداشت.توی دلم فقط امام زمان را صدا میزدم.آمد برود.دویدم دنبالش گفتم"کجا میروید؟اصلا از کجا آمده اید؟"

گفت"از جائیکه دل آقای مدق آنجاست"

میلرزیدم.گفتم"شما من را کلافه کردید.بگویید کی هستید؟"

لبخند زد و گفت"به دلت رجوع کن" و رفت.

با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم.از خانه که رفت بیرون یک خانم همراهش بود.منوچهر توی خانه هم او را دیده بود.ما ندیده بودیم.منوچهر دراز کشید روی تخت.پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید.زار میزد.تا شب نه آب خورد نه غذا. فقط نماز میخواند.به من اصرار کرد بخوابم.گفت حالش خوب است چیزی نمیشود.

تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد.میگفت"من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟اگر بدانم شفاعتم میکنید نمیخواهم یک ثانیه دیگر بمانم.تا حالا که ندیده بودمتان،دلم به فرشته و بچه ها بود.اما حالا دیگرنمیخواهم بمانم"و این را تا صبح تکرار میکرد.

به هق هق افتاده بودم.گفتم"خیلی بی معرفتی منوچهر.شرایطی بوجود آمده که اگرشفایت را بخواهی راحت میشوی.ماکه زندگی نکرده ایم.تا بود جنگ بود.بعد هم یکراست رفتی بیمارستان،حالا میشود چندسال باهم راحت زندگی کنیم"

گفت"اگر چیزی را که من امروز دیدم میدیدی تو هم نمیخواستی بمانی"

40 شب با هم عاشورا خواندیم.گاعی میرفتیم بالای پشت بام میخواندیم.دراز میکشید و سرش را میگذاشت روی پام و من صدتا لعن و صدتا سلام را میگفتم.انگشتانم را می بوسیدو تشکر میکرد


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۲۳
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی