تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۲۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۳۱

قسمت دوازده


همه حواسم به منوچهر بود.نمیتوانستم خودم را ببینم و خدا را.همه را واسطه میکردم که او بیشتر بماند.او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر.برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزند،همین موقع هاست.کناره گیر شده بود و کم حرف تر.کارهای سفر را کرده بودیم.بلیت رزرو شده بود.منتظر ویزا بودیم.دلش میخواست قبل از رفتن،دوستانش را ببیند و خداحافظی کند.گفتم"معلوم نیست کی میرویم"

گفت"فکرنمیکنم ماه شعبان به آخر برسد.هرچه هست توی همین ماه است"

بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم.زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند.بعد از دعا همه دور منوچهر جمع شدند.منوچهر هی میبوسیدشان.نمیتوانستند خداحافظی کنند.میرفتند، دوباره برمیگشتند.دورش را میگرفتند.

گفت"باعجله کفش نپوشید"

صندلی آوردم.همینکه خواست بنشیند حاج آقا محرابیان سرش را گرفت  و چندبار بوسید.بچه ها برگشتند گفتند"بالاخره سر خانم مدق هوو آمد"

گفتم"خداوکیلی منوچهر من را بیشتر دوست داری یا حاج اقا محرابیان و دوستانت را؟"

گفت"همه تان را به یک اندازه دوست دارم"

سه بار پرسیدم و همین را گفت.نسبت به بچه های جنگ اینطور بود.هیچوقت نمیدیدم از ته دل بخندد مگر وقتی آنها را میدید.با تمام وجود بوشان میکرد و می بوسیدشان،تا وقتی از در رفتند بیرون توی راهرو ماند که ببیندشان.

روزهای آخر منوچهر بیشتر حرف میزد و من گوش میدادم.میگفت"همه زندگیم مثل پرده سینما جلوی چشمم آمده"

گوشه آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم می نشست آنجا،من کار میکردم و او حرف میزد.خاطراتش را از 4 سالگی تعریف میکرد.

منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود.سالهاغذاش پوره بود.حتا قورمه سبزی را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب میکرد که بخورد.اما آنروز حاضر نبود پوره بخورد.فرشته جگرها رادانه دانه سرخ میکرد و میگذاشت دهان منوچهر.لپش را میکشید و قربان صدقه هم میرفتند.دایی آمده بود بهشان سربزند.نشست کنار منوچهر گفت"اینها را ببین.عین دوتا مرغ عشق میمانند"از یک چیز خوشحالم و تاسف نمیخورم که منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم.از کسی هم خجالت نمیکشیدم.منوچهر به دایی گفت"یک حسی دارم.اما بلد نیستم بگویم.دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیدم اما نمیتوانم"

دایی شاعر است.به دایی گفت"..

من به شما میگویم شما شعر کنید.سه چهارروز دیگر که من نیستم برای فرشته از زبان من بخوانید"

دایی قبول کرد گفت"می آورم خودت برای فرشته بخوان"

منوچهر خندید و چیزی نگفت.بعد از آن نه من حرف رفتن میزدم نه منوچهر، اما صبح که بیدار میشدم به قدری فشارم می آمد پایین که میرفتم زیر سرم.من که خوب میشدم منوچهر فشارش می آمد پایین.ظاهرا حالش خوب بود.حتی سرفه نمیکرد.فقط عضلات گردنش میگرفت و غذا را بالا می آورد.من دلهره و اضطراب داشتم.انگار از دلم چیزی کنده میشد،اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.

ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرداب بالا آورد.به دکتر شفاییان زنگ زدم.گفت"زود بیاوردیش بیمارستان"

عقب ماشین نشستیم.به راننده گفت"یک لحظه صبرکنید"

سرش روی پام بود.گفت"سرم را بگیر بالا"

خانه را نگاه کرد.گفت"دو روز دیگر تو برمیگردی"

نشنیده گرفتم.چشماش را بست.چنددقیقه نگذشته بود که پرسید"رسیدیم؟"

گفتم"نه،چیزی نرفته ایم"

گفت"چقدر راه طولانی شده.بگو تندتر برود"

از بیمارستان نفرت داشت.گاهی به زور میبردیمش دکتر.به دکتر گفتم"چیزی نیست.فقط غذا توی دلش بند نمیشود.یک سرم بزنید برویم خانه"

منوچهر گفت"من را بستری کنید"

بخش 3 بستری شد.اتاق 311 .توی اتاق چشمش که به تخت افتاد نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که روبه قبله است.تا خواباندیمش روی تخت، سیاه شد.من جا خوردم.منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود.باورم نمیشد اینقدر حالش بد باشد.انگار خیالش راحت شد تنها نیستم.شب آرامتر شد.گفت"خوابم می آید.ولی چیز تیزی فرو میرود توی قلبم"

صندلی را کشیدم جلو.دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.

هیچ خاطره خوشی به ذهنش نمی آمد.هرچه با خودش کلنجار میرفت،تا می آمد به روزهایی فکرکند که میرفتند کوه،باهم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم میکردند و سر به سر هم میگذاشتند، تفأل دایی می آمد به دهانش.

"آیتی بود عذاب اندوه حافظ بی تو    که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود"

منوچهر خندیده بود گفته بود"3-4 روز دیگر صبرکنید"

نباید به این چیزها فکر میکرد.خیلی زود با منوچهر برمیگشتند خانه.

از خواب که بیدار شد روی لبهاش خنده بود ولی چشماش رمق نداشت.گفت"فرشته وقت وداع است"

گفتم"حرفش را نزن"

گفت"بگذار خوابم را بگویم.خودت بگو.اگر جای من بودی میماندی توی دنیا؟"

روی تخت نشستم دستش را گرفتم.

گفت"خواب دیدم ماه رمضان است و سفره اعطار پهن است.رضا محمد بهروز حسن عباس،همه شهدا دور سفره نشسته بودند.بهشان حسرت میخوردم که یکی زد به شانه ام.حاج عبادیان بود.گفت بابا کجایی؟


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۲۴
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی