تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۰

قسمت پنجاه و شش


برگه استعفا رو از روی میز برداشتم و دنبالش رفتم ... هنوز پام به دفترش نرسیده بود که ... 

- چرا با خودت این کارها رو می کنی؟ ... تو بهترین کارآگاه منی ... بین همه اینها روشن ترین آینده رو داشتی ... چرا داری با دست خودت همه چیز رو خراب می کنی؟ ... 

بی توجه به اون کلمات ... رفتم جلو و استعفام رو گذاشتم روی میز ...

- حداقل یه چیزی بگو مرد ...

- باید خیلی وقت پیش این کار رو می کردم ... می دونی چرا اون روز چاقو خوردم؟ ... چون اسلحه واسه دستم سنگین شده ... نمی تونم بیارمش بالا و بگیرمش سمت هدف ... مغزم دیگه نمی تونه درست و غلط رو تشخیص بده ... فکر می کردم درست بود اما اون شب نزدیک بود ... 


نشستم روی صندلی ... 

ـ بعد از چاقو خوردن هم که ...  فقط کافیه حس کنم یه نفر  می خواد از پشت سر بهم نزدیک بشه ... چند روز پیش لوید اومد از پشت صدام کنه ... ناخودآگاه با مشت زدم وسط قفسه سینه اش ... 

اینجا دیگه جای من نیست رئیس ... نمی تونم برم توی خیابون و با هر کسی که بهم نزدیک میشه درگیر بشم ...


نشست پشت میزش ... ساکت ... چیزی نمی گفت ... برای چند لحظه امیدوار شدم همه چیز در حال تموم شدن باشه ... 

کشوی میزش رو جلو کشید و یه برگه در آورد ... 

- برات از روان شناس پلیس وقت گرفتم ... اگه اون گفت دیگه نمی تونی بمونی ... از اینجا برو ... خودم با استعفا یا انتقالیت یا هر چیزی که تو بخوای موافقت می کنم ... 



کلافه و عصبی شده بودم ... نمی تونستم بزنمش اما دلم می خواست با تمام قدرت صندلی رو بردارم از پنجره پرت کنم بیرون ... 

چرا هیچ کس نمی فهمید چی دارم میگم؟ ... چرا هیچ کس نمی فهمید دیگه نمی تونم به جنازه های غرق خون و تکه پاره نگاه کنم؟ ... دیگه نمی تونم برم بالای سر یه جنازه سوخته و بعدش ... نهار همبرگر بخورم ... چرا هیچ کس این چیزها رو نمی فهمید؟ ...


رفتم عقب و نشستم روی صندلی ... 

- چرا دست از سرم برنمی دارید؟ ... 

اومد نشست کنارم ...

- جوان تر که بودم ... یه مدت به عنوان مامور مخفی وارد یه باند شدم ... وقتی که پرونده بسته شد، شبیه تو شده بودم ... یه شب بدون اینکه خودم بفهمم ... توی خواب، ناخودآگاه به زنم حمله کردم ... وقتی پسرم از پشت بهم حمله کرد و زد توی سرم ... تازه از خواب پریدم و دیدم ... هر دو دستم رو دور گردن زنم حلقه کرده ام ... داشتم توی خواب خفه اش می کردم ... چند روز طول کشید تا جای انگشت هام رفت ... 


نگاه ملتمسانه ام از روی زمین کنده شد و چرخید روش ... 

- بعضی از چیزها هیچ وقت درست نمیشه اما میشه کنترلش کرد ... سال هاست از پشت میزنشین شدنم می گذره اما هنوز اون مشکلات با منه ... مشکلاتی که همه فکر می کن رفع شده ... علی الخصوص زنم ... 

اما هنوز با منه ... تک تک اون ترس ها، فشارها و اضطراب ها ... 

این زندگی ماست توماس ... زندگی ای که باید به خاطرش بجنگیم ... ما آدم های فوق العاده ای نیستیم اما تصمیم گرفتیم اینجا باشیم و جلوی افرادی بایستیم که امنیت مردم رو تهدید می کنن ... 



امنیت ... تعهد ... فداکاری ... کلمات زیبایی بود ... برای جامعه ای که اداره تحقیقات داخلی داشت ... اداره ای که نمی تونست جلوی پلیس های فاسد رو بگیره ... 


و امثال من ... افرادی که به راحتی می تونستن در حین ماموریت ... حتی با توهم توطئه و خطر ... سمت هر کسی شلیک کنن ... 

این چیزی نبود که من می خواستم ... نمی خواستم جزو هیچ کدوم از اونها باشم ... هیچ وقت ... 


سال ها بود که روحم درد می کرد و بریده بود ... سال ها بود که داشتم با اون کابووس ها توی خواب و بیداری دست و پنجه نرم می کردم ... مدت ها بود که از خودم بریده بودم ... اما هیچ وقت متنفر نشده بودم ... و این تنفر چیزی نبود که هیچ کدوم از اون مشاورها قدرت حل کردنش رو داشته باشن ... 

اونها نشسته بودن تا دروغ های خوش رنگ ما رو بعد از شلیک چند گلوله گوش کنن ... و پای برگه های ادامه ماموریت افرادی رو مهر کنن که اسلحه ... اولین چیزی بود که باید ازشون گرفته می شد ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۰۸
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی