تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۰ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۷

قسمت شصت و چهار


از شنیدن این اسم خوشش نیومد ... 

- اون آدم خوبیه ... به اون پرونده هم که ارتباطی نداشت ... 

- با اون پرونده نه ... اما اشتباه نکن ... آدم خطرناکیه ... خیلی خطرناک ... 

از ماشین پیاده شد و رفت سمت اداره ... هر چند بهم قول داد ته همه اطلاعات ثبت شده اش رو در میاره ... اما از چیزی که بهش گفته بودم اصلا خوشش نیومده بود ... اوبران از همون اوایل نسبت به ساندرز احساس خوبی داشت ... 



حالا دیگه نوبت من بود ... باید از بیرون همه چیز رو زیر نظر می گرفتم ... مثل یه مامور مخفی ... تمام حرکات و رفت و آمدهاش ... تمام افرادی که باهاش در ارتباط بودن ... هر کدوم می تونستن یه قدرت بالقوه برای بروز شرارت باشن ... قدرتی که با اون قدرت و توانای خاص ساندرز می تونست به یه فاجعه بزرگ تبدیل بشه ... 


اوبران توی این فاصله می تونست تمام اطلاعات دولتی و اجتماعی اون رو در بیاره ... اما نه همه چیز رو ... برای اینکه اون رو زیر نظارت کامل اطلاعاتی بگیره باید سراغ افرادی می رفت ... که ظرف چند ثانیه همه چیز لو می رفت ... 

اگه چیز خاصی وسط نبود زندگی یه انسان می رفت روی هوا و نابود می شد ... و اگه چیز خاصی وجود داشت، ساندرز مال من بود ... خودم پیداش کرده بودم و کسی حق نداشت پرونده رو از من بگیره ... و پرونده تروریست ها به دایره جنایی تعلق نداشت ... 



توی مسیر برگشت به خونه ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید ... پرونده دو سال پیش ... گروه هکری که اطلاعات بانکی یه نفر رو هک کرده بودن ... و کارفرماشون بعد از تموم شدن کار ... برای اینکه ردی از خودش باقی نزاره، یه قاتل رو برای کشتن شون فرستاده بود ... 

دو نفرشون کشته شدن ... یکی شون راهی بیمارستان شد و رفت زندان ... و آخرین نفر ... کسی که در لحظات آخر از انجام کار منصرف شده بود و ازشون جدا شده بود ... اون هنوز آزاد بود ... و اون کسی بود که بهش احتیاج داشتم ... 


رفتم جلوی در خونه اش ... توی زیر زمینش کار می کرد ... تمام وسائل و کامپیوترهاش اونجا بود ... 

در رو که باز کرد ... اصلا از دیدن من خوشحال نشد ... نگاهش یخ کرد و روی چهره اش ماسید ... مثل زامبی ها به سختی به خودش تکانی داد ... از توی در رفت کنار و اون رو چهار طاق باز کرد ... 


لبخند معناداری صورتم رو پر کرد ... 

- سلام مایکل ... منم از دیدنت خوشحالم ... 


آبجوها رو دادم دستش ... و رفتم تو ... اون هم پشت سرم ... 

- همیشه از دیدن مهمون اینقدر ذوق می کنی؟ ... اونم وقتی دست خالی نیومده؟ ...


چند قدم جلوتر تازه فهمیده چرا اونقدر از دیدنم به هیجان اومده بود ... 

چند تا دختر و پسرِ عجیب و غریب تر از خودش ... مواد و الکل ... نیمه نعشه ... توی صحنه هایی که واقعا ارزش دیدن نداشت ... 


چرخیدم سمتش و زدم روی شونه اش ...

- شرمنده نمی دونستم پارتی خصوصی داری ... من واست یکی بهترش رو تدارک دیدم ... نظرت چیه ادامه این مهمونی رو بزاری واسه بعد؟ ... 


توی چند ثانیه درک متقابل عمیقی بین مون شکل گرفت ... با شنیدن اون جملات ... چهره اش شبیه گوسفندی شد که فهمیده بود می خوان سرش رو ببرن ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۰
محسن

نظرات  (۱)

سلام
این داستان حدودا چند قسمت هست؟!
پاسخ:
سلام
درحال حاضر 95 قسمت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی