تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۳ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۲۹

قسمت هفتاد و شش


لبخندش محو شد ... و اون شادی، جاش رو به چهره ای مصمم و جدی داد ... 

- شما، من رو زیر نظر گرفته بودید کارآگاه؟ ...


دندان هام رو محکم بهم فشار دادم ... طوری که ناخواسته گوشه ای از لبم بین شون له شد و طعم خون توی دهنم پیچید ... 

- فکر کردم ممکنه تروریست باشی ... 

و سرم رو آوردم بالا ... باید قبل از اینکه اون درد قبل برمی گشت حرفم رو تموم می کردم ... 

- می دونم انجام این کار بدون داشتن مجوز قانونی جرم بود ولی ترسیدم که سوء ظنم رو مطرح کنم در حالی که بی گناه باشی ... 

حرفی رو که وارد پروسه قانونی بشه و به اداره امنیت ملی برسه نمیشه پس گرفت ... 

به خاطر کاری که برای کشورم کردم شرمنده نیستم ... تنها شرمندگی من، از اشتباهم نسبت به شماست ... 



خیلی آرام بهم نگاه می کرد ... نمی تونستم پشت نگاهش رو بفهمم ... و این سکوتش آزارم می داد ... 

خودم رو که جای اون می گذاشتم ... مطمئن بودم طور دیگه ای رفتار می کردم ... اگه کسی می خواست توی زندگی خودم سرک بشه و زیر و روش کنه، در حالی که من جرمی مرتکب نشده بودم ... بدون شک، اینطور آرام بهش خیره نمی شدم ... 


لبخند کوچکی صورتش رو پر کرد و برای لحظاتی سرش رو پایین انداخت ... چهره اش توی اون صحنه حالت خاصی پیدا کرده بود ... انگار از درون می درخشید ... و من در برابر این درخشش ... توی اون تاریک روشن شب، حس کردم بخشی از اون سایه های تاریک شبم ... 


- اگه هدف تون رو از این سوال درست متوجه شده باشم ... باید بگم جوابش راحت نیست ... گاهی بعضی از پاسخ ها رو باید با قلب و روح پذیرفت ... 


مصمم بهش نگاه کردم ... هر چند نفهمیدنش برام طبیعی شده بود اما باید جوابش رو می شنیدم ... حتی اگر نمی تونستم یه کلمه اش رو هم درک کنم ... ولی باز هم نمی خواستم فرصت شنیدن اون کلمات رو از خودم بگیرم ... 

 - همه تلاشم رو می کنم ... 



کمتر شرایطی بود که لبخندش رو دریغ کنه ... حتی زمانی که چهره اش جدی و مصمم بود ... آرامش و لبخند توی چشم هاش موج می زد ... مکث و تامل کوتاهی رو چاشنی اون لبخند ملیح کرد ... 

- من، همسرم و کریس ... از مدت ها پیش قصد داشتیم برای تولد امام مهدی به ایران بریم ... و این روز بزرگ رو در کنار بقیه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگیریم ... 


ناخودآگاه خنده ام گرفت ... جشن گرفتن برای تولد یک نفر چیز عجیبی نبود ... 

- اونطور که حرفت رو شروع کردی ... انتظار شنیدن یه چیز عجیب رو داشتم ...


لبخندش بزرگ شد ... طوری که این بار می شد دندان های مثل برفش رو دید ... 

- می دونی اون مرد کیه؟ ...


سرم رو تکان دادم ... 

- نه ... کیه؟ ...


لبخند بزرگش و چشم های مصمم ... تمام تمرکزم رو برای شنیدن جمع کرد ... 

- امام مهدی ... از نسل و پسر پیامبر اسلام هست ... مردی که بیشتر از هزارسال عمر داره ... 

خدا اون رو از چشم ها مخفی کرده ... همون طور که عیسی مسیح رو از مقابل چشم های نالایق و خائن مخفی کرد ... تا زمانی که بشر قدرت پذیرش و اطاعت از این حرکت عظیم رو پیدا کنه ... 

اون زمان ... پسر محمد رسول الله ... و عیسی پسر مریم ... هر دو به میان مردم برمی گردند ... و قلب ها از نور اونها روشن خواهد شد ... 

در نظر شیعیان ... هیچ روزی از این مهم تر نیست ... اون روز برای ما ... نقطه عطف بعثت پیامبران ... و قیام عظیم عاشوراست ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۳
محسن

نظرات  (۱)

ما اسلام اوردیم اما اینها اینان آوردند
پذیرش عقلی وباوروایمان قلبی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی