تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۱

قسمت هفتاد و هفت


شوک شنیدن اون جملات که تموم شد ... بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ... خنده هایی که بیشتر شبیه قهقهه هایی از عمق وجود بود ... 

چند دقیقه، بی وقفه ... صدای من فضا رو پر کرد ... تا بالاخره تونستم یه کم کنترل شون کنم ... 

- من چقدر احمقم ... منتظر شنیدن هر چیزی بودم جز این کلمات ... 

دوباره خنده ام گرفت ... اما این بار بی صدا ... 

- تو واقعا دیوونه ای ... خودتم نمی فهمی چی میگی ... یه مرد هزارساله؟ ... 



و در میان اون تاریکی چند قدم ازش دور شدم ... افرادی که با فاصله از ما ... اون طرف خیابون بودن با تعجب بهمون نگاه می کردن ... خنده های من بلدتر از چیزی بود که توجه کسی رو جلب نکنه ... 

- تو دیوانه ای ... یعنی ... همه تون دیوانه اید ... 

فکر کردی اگه اسم عیسی مسیح رو بیاری حرفت رو باور می کنم؟ ...



و برگشتم سمتش ... 

- من کافرم ساندرز ... نه فقط به خدای تو و عیسی ... که به خدای هیچ دین دیگه ای اعتقاد ندارم ... 

ولی شنیدن این کلمات از آدمی مثل تو جالب بود ... تا قبل فکر می کردم خیلی خاص هستی که نمی تونم تو رو بفهمم ... اما حالا می فهمم ... این جنونه ... تو ... همسرت ... کریس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست دادید ... واسه همینه که نمی تونم شما رو بفهمم ...



چهره ام جدی شده بود ... 

جملاتم که تموم شد ... چند قدم همون طوری برگشتم عقب ... در حالی که هنوز توی صورتش نگاه می کردم ... و چشم هام پر از تحقیر نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف کردن وقتم ... 

بدون اینکه چیزی بگم ... چرخیدم و بهش پشت کردم و رفتم سمت ماشین ... 


همون طور که ایستاده بود ... دوباره صدای آرامش فضا رو پر کرد ... 

- اگه این جنون و دیوانگی من و برادرانم هست ... پس چرا دولت برای پیدا کردن این مرد توی عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم می زنه؟ ...



پام بین زمین و آسمون خشک شد ... همون جا وسط تاریکی ... 

از کجا چنین چیزی رو می دونست؟ ... این چیزی نبود که هر کسی ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولین بار از دهن پدرم شنیده بودم ... 


وقتی بهش پوزخند زدم و مسخره اش کردم ... وقتی در برابر حرف های تحقیرآمیز من چیز بیشتری برای گفتن نداشت و از کوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ... 

- ما دستور داریم هدف مهمتری رو پیدا کنیم ... و الا احمق نیستیم و با قدرت اطلاعاتی ای که داریم ... از اول می دونستیم اونجا سلاح کشتار جمعی نیست ... 



همیشه در اوج عصبانیت، زبانش باز می شد و چند کلمه ای از دهانش در می رفت ... فقط کافی بود بدونی چطور می تونی کنترل روانیش رو بهم بریزی ... برای همین با وجود درجه ای که داشت ... جای خاصی در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمی گرفت و همیشه یک زیر مجموعه بود ... 


اما دنیل ساندرز چطور این رو می دونست؟ ... و از کجا می دونست اون هدف خاص چیه؟ ... هدف محرمانه ای که حتی من نتونسته بودم اسمش رو از زیر زبون پدرم بیرون بکشم ... 

اگر چیزی به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوی ما ... به شدت با هم پیچیده شده بود ...




-------------

التماس دعا برای پیروزی و سلامت رزمندگان اسلام

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۴
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی