تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۰۴

قسمت هشتاد و شش


همه چیز به طرز عجیبی مهیا شد ... تمام موانعی که توی سرم چیده بودم یکی پس از دیگری بدون هیچ مشکلی رفع شد ... به حدی کارها بدون مشکل پیش رفت که گاهی ترس وجودم رو پر می کرد ... 

انگار از قبل، یک نفر ترتیب همه چیز رو داده بود ... مثل یه سناریوی نوشته شده ... و کارگردانی که همه چیز رو برای نقش های اول مهیا کرده ... 

چند بار حس کردم دارم وسط سراب قدم برمی دارم ... هیچ چیز حقیقی نیست ... چطور می تونست حقیقی باشه؟ ...

از مقدمات سفر ... تا تمدید مرخصی ... و احدی از من نپرسید کجا میری ... و چرا می خوای مرخصیت رو تمدید کنی؟ ... 



گاهی شک و ترس عمیقی درونم شکل می گرفت و موج می زد ... و چیزی توی مغزم می گفت ... 

- برگرد توماس ... پیدا کردن اون مرد ارزش این ریسک بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممکنه توی ایران واسشون اتفاقی نیوفته ... اما تو چی؟ ... اگه از این سفر زنده برنگردی چی؟ ... اگه ... اگه ... اگه ... 

هنوز دیر نشده ... بری توی هواپیما دیگه برگشتی نیست ... همین الان تا فرصت هست برگرد ...


روی صندلی ... توی سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره این افکار با تمام این اگرها ... به قوی ترین شکل ممکن به سمتم حمله کرد ... 

نفس عمیقی کشیدم و برای لحظاتی چشم هام رو بستم ... اراده من برای رفتن قوی تر از این بود که اجازه بدم این ترس و وحشت بهم غلبه کنه ... 



دست کوچیکش رو گذاشت روی دستم ... 

- خوابی؟ ...


چشم هام رو باز کردم و برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... 

- پدر و مادرت کجان؟ ... 


خودش رو کشید بالای صندلی و نشست کنارم ... 

- مامان رو نمی دونم ... ولی بابا داره اونجا با تلفن حرف میزنه ... 


روی صندلی ایستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره کرد ... 

نه می تونستم بهش نگاه کنم ... نه می تونستم ازش چشم بردارم ... ولی نمی فهمیدم دنیل چطور بهم اعتماد کرده بود و به هوای حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ... 



دوباره نشست کنارم ... 

- اسم عروسکم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم که اگه کثیف کرد عوض شون کنم ... 


نفس عمیقی کشیدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ... 

باید عادت می کردم ... به تحمل کردن نورا ... 


به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتی بودن و مراقبت ازشون چیزی بود که حتی فکرش، من رو به وحشت می انداخت ... اما نه اینقدر ... 

ولی ماجرای نورا فرق داشت ... هر بار که سمتم می اومد ... هر بار که چشمم بهش می افتاد ... و هر بار که حرف می زد ... تمام لحظات اون شب زنده می شد ... دوباره حس سرمای اسلحه بین انگشت هام زنده می شد ... و وحشتی که تا پایان عمر در کنار من باقی خواهد موند ...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۶
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی