تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۴

قسمت هشتاد و نه


ساندرز متوجه من شد ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... 

این آدم جسور و بی پروا ... توی خودش خزیده بود ... خمیده ... آرنج هاش رو روی رانش تکیه کرده ... و توی همون حالت زمان زیادی بی حرکت نشسته ... 

دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... یک قدمی ... جلوی من ایستاد ... 

- نظرت برای اومدن عوض شده؟ ...


نمی تونستم سرم رو بیارم بالا ... هر چقدر بیشتر این رفتار آرامش ادامه پیدا می کرد ... بیشتر از قبل گیج می شدم ... و بیشتر از قبل حالم از خودم بهم می خورد ... صبرش کلافه کننده بود ... 


نشست کنارم ... 

- چون فهمیدم اون شب چه اتفاقی افتاده دیگه نمی خوای بیای؟ ... 


نمی تونستم چیزی بگم ... فقط از اون حالت خمیده در اومدم ... بی رمق به پشتی صندلی فرودگاه تکیه دادم ... ولی همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ... 



نگاهش چرخید سمت من ... نگاهی گرم بود ... و چشم هایی که بغض داشت و پرده اشک پشت شون مخفی شده بود ... 

- اتفاق سخت و سنگینی بود ... اینکه حتی حس کنی ممکن بوده بچه ات رو از دست بدی ... اونم بی گناه ... 


و سکوت دوباره ... 

- اما یه چیزی رو می دونی؟ ... 

اون چیزی که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ...


همون کسی که به حرمت آیت الکرسی به من رحم کرد ... و بچه من رو از یه قدمی مرگ نجات داد ... همون کسیه که تمام این مسیر، تو رو تا اینجا آورده ... 


فرقی نمی کنه بهش ایمان داشته باشی یا نه ... تو همیشه بنده و مخلوق اون هستی ... تا خودت نخوای و انتخاب دیگه ای کنی ... رهات نمی کنه و ازت ناامید نمیشه ... 


یه سال تمام توی برنامه های من و خانواده ام گره می اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چیز برمی گرده سر جای اولش ... 

انتخاب با خودته ... اینکه برگردی ... یا ادامه بدی ...




بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ... 

مغزم گیج بود ... کلماتی رو شنیده بود که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشت ... 

شاید برای کسی که وجود خدا رو باور داشت حرف های خوبی بود ... اما عقل من، همچنان دنبال یه دلیل منطقی برای گیر کردن اسلحه، توی اون غلاف سالم می گشت ... 


سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ... نورا هر چند قدم یه بار برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد ... منتظر بلند شدن من بود ... 

از جا بلند شدم ... اما نه برای برگشت ... بی اختیار دنبال اونها ... در جواب چشم های منتظر نورا ...  



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۷
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی