تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

تابیکران جبهه جنگ نرم

روشنگری - دشمن شناسی - تابیکران

۱۸ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۴

قسمت نود و چهار


وارد مغازه شدم و دقیق اطراف رو گشتم ... هر طرف رو که نگاه می کردم اثری از دوربین مدار بسته نبود ... لباس هایی رو که آویزون کرده بود رو کمی دست زدم و جا به جا کردم ... با خودم گفتم شاید دوربین رو اون پشت حائل کرده اما اونجا هم چیزی نبود ... 

بیخیال شدم و چند قدم اومدم عقب تر ... واقعا عجیب بود ... یعنی اینقدر پول دار بود که نگران نبود کسی ازش دزدی کنه؟ ... 


بعد از پرسیدن این سوال از خودم، واقعا حس حماقت کردم ... این قانون ثروته ... هر چی بیشتر داشته باشی ... حرص و طمعت برای داشتن بیشتر میشه چون طعم قدرت رو حس کردی ... افراد کمی از این قانون مستثنی هستن به حدی که میشه اصلا حساب شون نکرد ... 



دستم رو آوردم بالا و ناخودآگاه پشت گردنم رو خواروندم ... این عادتم بود وقتی خیلی گیج می شدم بی اختیار دستم می اومد پشت سرم ...

توی همین حال بودم که حس کردم یکی از پشت بهم نزدیک شد و شروع به صحبت کرد ... چرخیدم سمتش ... صاحب مغازه بود ... 

با دیدنش فهمیدم نماز تموم شده و به زودی دنیل و بقیه هم از مسجد میان بیرون ... 


هنوز داشت با من حرف می زد ... و من در عین گیج بودن اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه ... 

- ببخشید ... نمی فهمم چی میگی ... 


و از در خارج شدم ... می دونستم شاید اونم مفهوم جمله من رو نفهمه اما سکوت در برابر جملاتش درست نبود ... حداقل فهمید هم زبان نیستیم ...

 

هنوز به مسجد نرسیده، دنیل و بقیه هم اومدن بیرون ... تا چشم مرتضی بهم افتاد با لبخند اومد سمتم ... 

- خسته که نشدید؟ ...


با لبخند سری تکان و دادم با هیجان رفتم سمت دنیل ... و خیلی آروم در گوشش گفتم ... 

- یه چیزی بگم باورت نیمشه ... چند متر پایین تر، یه نفر مغازه اش رو ول کرده بود رفته بود ... همین طوری، بدون اینکه کسی مراقبش باشه ... 


برای اون هم جالب بود ... چیزی نگفت اما تعجب زیادی هم نکرد ... حداقل، نه به اندازه من ... حس آلیس رو داشتم وسط سرزمین عجایب ... 



به هتل که رسیدیم من خیلی خسته بودم ... حس شام خوردن نداشتم ... علی رغم اصرار زیاد دنیل و مرتضی، مستقیم رفتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و دراز کشیدم ... دیگه نمی تونستم چشم هام رو باز نگهدارم ... عادت روی تخت خوابیدن، عادت بدی بود ... میشه گفت تمام طول پرواز، به ندرت تونسته بودم چند دقیقه ای چشم هام رو ببندم ... 


ساعت حدودا 4:30 صبح به وقت تهران ... مغزم فرمان بیدار باش صادر کرد ... هنوز بدن و سرم خسته بود ... اما خواب عمیق و طولانی با من بیگانه بود ... 


مرتضی گوشه دیگه اتاق ایستاده بود و نماز می خوند ... صداش بلند بود اما نه به حدی که کسی رو بیدار کنه ... همون طور دراز کشیده محو نماز خوندنش شدم ... تا به حال نماز خوندن یه مسلمان رو از این فاصله نزدیک ندیده بودم ... 


شلوار کرم روشن ... پیراهن سفید یقه ایستاده ... و اون پارچه شنل مانندی که روی شونه اش می انداخت ... 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۸
محسن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی